ازخود با خویش
خاطرات
11.2.06
مقصد آلمان...
حدود يكماه تركيه بوديم. تولد ۱۹ سالگی را در تركيه جشن گرفتم . ۶ ديماه سال ۱۳۶۴ مصادف با ۲۷ دسامبر ۱۹۸۵.
در آنكارا بعد از سوال و جوابهای متعدد به اين نتيجه رسيديم كه تنها راه رفتن به يك كشور اروپايی تقاضای پناهندگيست كه در آنزمان برای ايرانيان بخاطر موقعيت سياسی كشور تنها راه بود. سوئد پناهندگی سياسی نميداد و مطلع شديم كه سفارت سوئد هم ويزا نميدهد. تنها سفارتی كه به ايرانيان ويزا ميداد سفارت آلمان شرقی آنزمان بود. بناچار به سفارت رفته و بعد از روزها رفت و آمد و طی كردن مراحل بسيار، موفق به گرفتن ويزا شديم. بعد از خريدن بليط هواپيما كه نخست به ورشو و بعد از چند ساعتی به آلمان شرقی ميرفت حدود ۵۰ دلار پول برايم باقی مانده بود. كه فكر ميكردم بد نيست باز هم براي چند روز غذای مختصر افاقه ميكند.
روز موعود فرارسيد . در هواپيمای كوچك سوسياليستی لهستان به مقصد آلمان شرقی پرواز كرديم. هواپيما من را شديدا ياد مينی بوسهای كوچك مسافربری تركيه كه آنرا " دولموش " ميناميدند ميانداخت. بعضی از مسافرها جای نشستن نداشتند و در هنگام بلند شدن هواپيما جای مهمانداران نشستند و مهماندارن بيچاره فقط خود را محكم نگاه داشته بودند تا اتفاقی برايشان نيافتد!!!... نميدانستم كه اين آغاز يك سفر عجيب و غريب است، ای كاش ميتوانستم تصويرهای سخت آنزمان را با دوربينهای ديجيتال اين دوره ثبت كنم.به ورشو رسيديم. فرودگاه ورشو خاكستری بود . مردم خاكستري، سرد، بی لبخند، خسته . فرودگاه قديمي، شكسته و خراب. در آنوقت شب كه قبل از ساعت ۱۲ بود رستوران فرودگاه بسته بود و ما گرسنه به فكر جايی برای كمی خواب و استراحت افتاديم. صندليهای سالن ترانزيت صندليهای چوبی معمولی بودند و پر از انسانهای آشفته كه بنظر اكثرا لهستانی ميامدند. به محوطه رستوران فرودگاه رفتيم كه شايد بتوانيم پشت ميزی كمی استراحت كنيم. چند نفر از پرسنل فرودگاه صندليها را به هم چسبانده بودندو روی آنها خوابيده بودند. از پنجره بيرون رانگاه كردم انگار كه دنيا در اين نقطه منجمد شده بود. تا چشم كار ميكرد سرما بود و برف. فكر ميكردم كه عجب مملكت غريبيست لهستان... بيچاره آدمها...ايران با آن هم سختی گرم ست و پر آفتاب.
اولين بار بود كه احساس دلتنگی عجيبی قلبم را شديدا به هم فشرد. احساسی كه تا به آن روز برايم ناشناخته بود. دلم برای مادرم و برادرم لك زده بود . آيا زمانی راه برگشتی داشتم؟ تا صبح حوالی ساعت ۴ صبح كمی چرت زدم . تصوير بيرون پنجره همان بود ولی فقط آدمها را ميديدی كه همانند عروسكهای كوكی از ساختمانها بيرون ميامدند و ميان سرما و يخ گم ميشدند انگار كه همه يخ ميزدند.دوباره سفر ادامه پيدا كرد خوشحال بودم كه ورشو را ترك ميكردم. تصويرهای سرد توقف در فرودگاه ورشو همچنان جلوی چشمم ست.به آلمان شرقی رسيديم .
در هواپيما كلی جوان ايرانی همسفر ما بودند كه با برخی نيز در طی پرواز آشنا شده بوديم. بعد از انتظار طولانی و كنترل پاس، خلاصه وارد محوطه بيرون ترانزيت فرودگاه شديم. ولی چندين مامور پليس دور ما را محاصره كردند و مدام ميگفتند . بعد به سالن بزرگی رسيديم با در آهنی خيلی بزرگ . بعد از باز شدن در به ايستگاه متروی آلمان شرقی وارد شده بوديم. مامورين ما را به داخل مترو ريخته و گفتند كه به سوي آلمان غربي برويم. هر چه سعی كرديم بپرسيم كه حال چگونه بدون ويزا بايد به آلمان غربی وارد شويم كسی جوابی نداد.بعد از نيم ساعتی كه در مترو بوديم، داخل آن تونلهای تاريك مامورينی را ديدم كه با اسلحه ايستاده بودند و بعدها فهميدم كه مرز آلمان شرقی و غربی را رد كرديم. بعد از مرز، دنيای زيرزمينی مترو ناگهان رنگی شد. پر از چراغ و آگهي. پر از بوهای مختلف و انسانهای رنگارنگ. انگار كه دنيا را در عرض اين نيم ساعت رنگ كرده بودند.
به ما گفته بودند كه بايد در ايستگاهی بنام فردريش شتراسه پياده شويم. تا به آنجا ،غرق در تماشای رنگها و زرق و برق برلن غربی بوديم. حال ما بوديم و برلن غربي. چگونه از اينجا سر در آورده بوديم ، نميدانستيم . همانند موجی سر درگم در ايستگاه متروی برلن غربی پياده شديم و هيچ نميدانستيم.
آنزمان نميدانستم كه سخت ترين ايام زندگيم در حال آغاز است....نميدانستم كه تلخترين تجربيات زندگيم را از آنجا ارمغان ميگيرم. احساس سردرگمی و آوارگی آن شب ۶ ژانويه ۱۹۸۶ را هيچگاه در زندگيم از ياد نخواهم برد. خسته و كوفته ، گرسنه و آشفته به دور و اطراف مينگريستم و مغزم كار نميكرد. فقط دوست داشتم در خانه باشم ، در اتاق گرمم با مادری مهربان كه عطر تنش آرامشبخش بود.آنشب احساس تنهايی ميكردم. انگار كه در اين دنيای بزرگ تنها من بودم و من...